نگارش دوازدهم -

ناشناس ..

نگارش دوازدهم.

سلام لطفا اگر کسی انشا درباره موضوع پایین نوشته بفرسته برام ممنون موضوع انشا : اگر بفهمم شش ماه بیشتر زنده نیستم....

جواب ها

جواب معرکه

parisa .Borji

نگارش دوازدهم

 عزیزترین های زندگی حسن آقا، ‌زنش و دخترهایش ، زیر هیچکدام از آن چادرها نیستند. آنها کیلومترها دورتر در روستایی دور افتاده و محروم از استان ... در غرب کشور چشم به راهند که حسن سالم و سلامت،‌ بدون تومور مغزی اش برگردد و خبر ندارند که دکترها آب پاکی را ریخته اند روی دستش و او بیشتر از 6 ماه زنده نیست. حسن آقا در بوفه بیمارستان بی هیچ ملاقات کننده ای،‌ رفیقی یا آشنایی با کلاهی پشمی که آن را تا روی چشم ها پایین کشیده بود، منتظر بود که ساندویچش را بگیرد و برود و آنقدر زرد و استخوانی و نحیف بود که هر لحظه خیال می کردم شاید زانوهایش تا شوند و زمین بیفتد. ساندویچش را که گرفت از بوفه بیرون آمد در حیاط، روی زمین نشست و نصفش را انداخت جلوی گربه ای که انگار از قبل خبر داشت مرد، برای دادن سهمش می آید. صبر کردم ساندویچش را بخورد. نا نداشت. تمام نشد ، سیگاری گیراند، پکی عمیق زد و خیره شد به مریض های بی موی زرد و خسته که از دور شبیه اشباح آبی پوش به نظر می آمدند. تلخ لبخند زد دست کشید روی سر گربه که نصفه ساندویچ را بو می کشید اما نمی خورد. گفتگوی من و او از همان وقت آغاز شد ، درد دل‌های بیماری که به قول خودش رسیده « ته خط » و « نامرئی» شده است. یکجا خواندم اگر از بیمار سرطانی بپرسند چه احساسی دارد، دلخور می شود. راست است ؟ دروغ نیست. شاید علتش این باشد که می فهمد شکستگی ظاهرش آنقدر عیان شده که دیگران می خواهند بدانند با آن وضع ناخوش جسمی چه حسی دارد. می خواهند بدانند روحش هم به همان اندازه درد می کشد یا کمتر اما من ناراحت نمی شوم.احساسم عجیب است، نه غصه دارم ، نه ترس، نه عصبانیت ، یک جور احساس سستی و بی خیال شدن. اگر من جای شما بودم شاید احساس اندوه داشتم یا حتی خشم. شما چرا این احساس را ندارید؟ نمی دانم شاید... فکر می کنم علتش این باشد که دیگر مطمئن شده ام می میرم وقتی آدم خیلی مطمئن می شود، احساس تسلیم شدن دارد. من دیگر امیدی به درمانم ندارم. دکتر گفت که 6 ماه بیشتر زنده نیستم. گفت اگر قرضی دارم بپردازم و یا اگر می خواهم از کسی حلالیت بطلبم عجله کنم. شاید دکتر اشتباه کرده باشد؟ نه اشتباه نیست. اولین دکتری که رفتم سراغش گفت هزینه دوا درمانم می شود حدود 100 میلیون تومان. خیلی قوت قلب داد که خوب می شوم. من هم خانه و زمینم را در شهرستان فروختم کمتر از مقداری که گفته بود پول جور کردم اما آمدم شهر و درمان را شروع کردم. بعد از مدتی گفت با وجود درمان ها تومور مغزی ام هنوز هست. دکترم را عوض کردم. این یکی طفره نرفت . یکسری آزمایش گرفت. بعد یک روز دعوتم کرد مطبش، گفت دیگر وقتی ندارم. خوب هم نمی شوم. دستکم حالا می‌دانم چه طور قرار است بمیرم. چه طور می میرید؟ مثل پدرم، او هم تومور مغزی داشت. بیماری اش به من به ارث رسید. پدرم ... خدا بیامرزدش .... در تنهایی فوت کرد. خیلی تنها شده بود. همه چیز مثل همان وقت شده است. تنهایی ؟! چرا تنهایی ؟! من از شهرستان (....) * آمده ام. وقتی پدرم سرطان گرفت حمایت مالی از بیماران سرطانی نبود ما ناچار شدیم هر چه داشتیم بفروشیم و از اهالی ده و فامیل هم قرض بگیریم که درمانش کنیم. با این که دکترها گفته بودند خوب نمی شود اما ما دل نمی کندیم. آرام آرام همه طردمان کردند. تنهای مان گذاشتند. کسی دیگر نمی خواست پولی به ما قرض بدهد. همه فهمیده بودند که او به هر حال از دنیا می رود. این شد که دیگر حتی به ما سر نزدند که مبادا کمکی بخواهیم . خیلی تنهای مان گذاشتند. پدرم که فوت کرد یک کوه قرض برایمان مانده بود. قرض ها را که پرداختم، سال ها طول

سوالات مشابه